نوشته شده توسط : مریم

 

 

همین از غم نه تنها چشم خون پالای من گرید

که همچون نخل باران خورده سر تاپای من گرید

 

نه چون شمعم که شب گرید ولی آرام گیرد روز

که چشمم شب به روز و روز برشبهای من گرید

 

مگر ابر بهار غمی چون من به دل دارد

که میخواهد بدینسان تا سحر همپای من گرید

 

دو چشمم خشک شد امروز،از بس گریه بر دیروز

دگر امشب کدامین چشم بر فردای من گرید

 

اجل خندان رسید و اشک ریزان رفت و بخشودم

فغان کاین دز هم بر پوچی کالای من گرید

 

گریبان میدرد با برق ابر و گرید از حسرت

که نتواند به قدر دامن دریای من گرید

 

امید این غم مگر دهد تسکین که میبیند

همین از غم نه تنها چشم خون پالای من گرید.

 

«مهدی اخوان ثالث»



:: بازدید از این مطلب : 402
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

 سر کوه بلند...

سر کوه ها ی بلن نی میزنم من....

 

سر کوه بلند آمد سحر باد.

ز توفانی که می آمد خبر داد.

درخت و سبزه لرزیدند و لاله

به خاک افتاد و مرغ از چهچه افتاد.

سر کوه بلند ابر است و باران.

زمین غرق گل و سبزه ی بهاران.

گل و سبزه ی بهاران خاک و خشت است

برای آنکه دور افتد ز یاران.

 

سر کوه بلند آهوی خسته

شکسته دست و پا غمگین نشسته.

شکسته دست و پا درد است اما

نه چون درد دلش کز غم شکسته.

 

سر کوه بلند افتان و خیزان

چکان خونش از دهان و زخم ریزان.

نمی گوید پلنگ پیر و مغرور.

که پیروز آید از ره یا گریزان.

 

سر کوه بلند آمد عقابی

نه هیچش ناله ای نه پیچ و تابی

نشست و سر به سنگ هشت و جان داد

غروبی بود و غمگین آفتابی

 

سر کوه بلند از ابر و مهتاب

گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب

اگر خواب اند اگر بیدار، گویند

که هستی سایه ی ابر است دریاب.

 

سر کوه بلند آمد حبیبم.

بهاران بود و دنیا سبز و خرّم.

در آن لحظه که بوسیدم لبش را نسیم و لاله رقصیدند باهم.

 

مهدی اخوان ثالث

 

 



:: بازدید از این مطلب : 273
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

 

آرزویی است مرا در دل

که روان سوزد و جان کاهد

هردم آن مرد هوسران را

با غم و اشک و فغان خواهد

 

به خدا در دل و جانم نیست

هیچ جز حسرت دیدارش

سوختم از غم و کی باشد

غم من مایه ی آزارش

 

شب در اعماق سیاهی ها

مه چو در هاله ی راز آید

نگران دیده به ره دارم

شاید آن گمشده باز آید

 

سایه ای تا که به در افتد

من هراسان بدوم بر در

چون شتابان گذرد سایه

خیره گردم به در دیگر

 

همه شب در دل این بستر

جانم آن گمشده را جوید

زین همه کوشش بی حاصل

عقل سر گشته به من گوید

 

زن بدبخت دل افسرده

ببر از یاد دمی او را

این خطا بود که ره دادی

به دل آن عاشق بدخو را

 

آن کسی را که تو میجویی

کی خیال تو به سر دارد

بس کن این ناله و زاری را

بس کن او یاد دگر دارد

 

لیکن این قصه که میگوید

کی به نرمی رودم در گوش

نشود هیچ ز افسونش

آتش حسرت من خاموش

 

میروم تا که عیان سازم

راز این خواهش سوزان را

نتوانم که برم از یاد

هرگز آن مرد هوسران را

 

شمع! ای شمع چه میخندی؟

به شب تیره ی خاموشم

به خدا مردم از این حسرت

که چرا نیست در آغوشم...

«

 

فروغ فرخزاد»



:: بازدید از این مطلب : 318
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه 20 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود. روي تابلو خوانده ميشد:
من کور هستم لطفا کمک کنيد .
روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:
امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!

وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد
باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.
حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد . اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنید



:: بازدید از این مطلب : 314
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه 20 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم


:: بازدید از این مطلب : 262
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 16 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم


:: بازدید از این مطلب : 265
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 16 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

 

استادي در شروع كلاس درس ليواني پر از آب را به دست گرفت آن را بالا برد تا همه ببينند بعد از شاگردان پرسيد
 
به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟"
 
شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ......
 
استاد گفت من هم بدون وزن كردن نمي دانم دقيقا وزنش چقدر است. اما سوال من اين است
اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همينطور نگه دارم چه اتفاقي مي افتد؟
  
شاگردان گقتند هيچ اتقاثي نمي افتد..
   
استاد پرسيداگر آن را چند ساعت همينطور نگه دارم چه؟
 
يكي از شاگردان گقت:   دستتان كم كم درد مي گيرد...
 
حق با توست . حالااگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟ "
شاگرد ديگري جسارتا گفتدستتان بي حس مي شود.عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار مي گيرد و فلج مي شويدو مطمئنا كارتان به  بيمارستان خواهد كشيد"
 
و همه شاگردان خندیدند.
 
استاد گفت : خيلي خوب است اما آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير كرده است؟
 
شاگردان جواب د ادند : نه
 
پس چه چيز باعث درد عضلات مي شود؟ در عوض من چه كنم؟
 
شاگردان گيج شدند. يكي از آنها گفت : " ليوان را زمين بگذاريد"استاد گفت : " دقيقا ! مشكلات زندگي هم مثل همين است.
 
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد ، اشكالي ندارد..
  
اما مشكل وقتي به وجود مي آيد كه تصميم ميگيريم مشكلاتمان را، چه سبك چه سنگين مدتها در ذهن

     

نگه داريم

 

  

 



:: بازدید از این مطلب : 285
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم


:: بازدید از این مطلب : 290
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 6 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

 

 

همین از غم نه تنها چشم خون پالای من گرید

که همچون نخل باران خورده سر تاپای من گرید

 

نه چون شمعم که شب گرید ولی آرام گیرد روز

که چشمم شب به روز و روز برشبهای من گرید

 

مگر ابر بهار غمی چون من به دل دارد

که میخواهد بدینسان تا سحر همپای من گرید

 

دو چشمم خشک شد امروز،از بس گریه بر دیروز

دگر امشب کدامین چشم بر فردای من گرید

 

اجل خندان رسید و اشک ریزان رفت و بخشودم

فغان کاین دز هم بر پوچی کالای من گرید

 

گریبان میدرد با برق ابر و گرید از حسرت

که نتواند به قدر دامن دریای من گرید

 

امید این غم مگر دهد تسکین که میبیند

 

همین از غم نه تنها چشم خون پالای من گرید.

 

 

«مهدی اخوان ثالث»



:: بازدید از این مطلب : 293
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 6 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

 

رفتم،مرا ببخش و مگو او وفانداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

 

رفتم،که داغ بوسه ی پر حسرت تورا

با اشکهای دیده زلب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم

 

رفتم مگو،مگو،که چرا رفت،ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده ی خموشی و ظلمت،چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

 

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم،که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

 

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر

میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

 

روحی مشوشم که شبی بی خبر زخویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان زکرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم!

 

   «فروغ فرخزاد»

 



:: بازدید از این مطلب : 277
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

پاییز است...

در بهار جوانی همپای برگ های پاییزی،

کوچه ها را در می نوردم...

پاییز است اما، خبری از ابر و باران نیست!...

همچون شور جوانی من که به دست زمانه اسیر است و

نشانی از آن در من نیست...

پاییز است ، آری...

چه زود انسان ها از یاد هم می روند و

جای خالی آدم ها پر می شود...

چه زود از همه چیز خاطره می ماند و

در ذهن حک می شود...

افسوس، افسوس از عمری که پای دوست گذشت

سرانجام، فراموش و خاطره شدیم!...

 

 



:: بازدید از این مطلب : 268
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 آبان 1390 | نظرات ()