شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش را به سراپرده ی خویشم
پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بدآورده ی خویشم
ای قافله ، بدرود،سفر خوش،به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده ی خویشم
بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده ی خویشم
گویند که «امّید و چه نومید!»ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده ی خویشم
مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟
پرورده ی این باغ، نه پرورده ی خویشم.