نوشته شده توسط : مریم

تقدیم به عموی شهیدم؛ در سالروز شهادتش در عملیات خیبر62/12/07

رفتی تا در رگهای وطن، خون حیات جاری شود



 

سالهاست که آسمان، کوچ غریبت را بر شانههایمان، پرنده میتکاند و آفتاب، مسیر چشمانت را به انگشت نشان میدهد و میگرید.
سالهاست که رفتهای و بادها، بوی پیراهنت را بر خاکریزهای بسیار، مویه میکنند. تو انعکاس روشن خورشید در رودخانههای سرخ حماسهای.
دلت، دریا مینوشت و نگاهت، توفان میسرود.
برخاستی؛ آن هنگام که نفسهای سرما، پنجرهها را سیاه کرده بود و شهر، میرفت که در اضطراب ثانیههای تجاوز، کمر خم کند. برخاستی و با قدمهای استوارت در رگهای وطن، خون زندگی جاری شد.
برای بالهای زخمیمان دعا کن!
صدایت را از حنجره کانالها و سنگرها میشنوم.
میبینمت، پلاک بر گردن و چفیه بر شانه، جادههای صلابت را پشت سر میگذاری و خاک را لبخند میکاری.
پا در رکاب ستاره و باران، آسمان عشق را تا دورترینها درنوردیدی و اینک، ما ماندهایم و این خاک مردابی. ما ماندهایم و تکثیر بیوقفه ابرهای خاکستر.
رفتهای و بارانها را با خود بردهای و فصلهایمان، بیجوانه و آفتاب ماندهاند.
با ما که مرثیهخوان در قفسماندن خویشیم، از پرواز بگو و برای بالهای زخمیمان دعا کن.
میستایمت
کوچههای شهر را که ورق میزنم، نامت را بر پیشانی افتخار این سرزمین، درخشان مییابم. از پشت نیزارهای به خون نشسته صدایت میزنم و رودخانههای وطن، شکوه سرخت را به ترنم میآیند.
میستایمت که شانههای شکوهمندت، آبروی کوهستانهاست و اردیبهشت نگاهت، در چشمان هیچ بهاری نمیگنجد.
میستایمت که قانون جوانمردی را بر صفحههای تاریخ این دیار، حک کردی و سرانگشتان حماسیات، ثانیههای ظلم را به کام مستبدان زمین، جهنم کرده.
میخوانمت که چون سپیداران، پیوسته در اندیشه باران بودی.

 


شهید، چشم تفحص تاریخ است؛ چشمی که تا ابدیت، امتداد دارد و تا قیامت، دوام.
شهید، مقامی است که معادلش، در قاموس هیچ عالمی نیامده است؛ اما رسالت او در تمام ذرات عالم، انتشار یافتنی است؛ چرا که شهادت، فصل اول کتاب رسالت است و رسالت، همان مسئولیت شهودی است که بر دوش همه انسانها، از لحظه تشییع پیکر شهید، قرار میگیرد.

مکتب خون


چه میشد بازمیگشتیم گاهی مثل اولها
دوباره دسته گل میزد کسی روی مسلسلها
و گاهی پای اعلامیهای هشدار میآمد
که شبنم یخزده در باغ، برخیزید مشعلها!
اگر فهمیده باشی میشود با عشق و نارنجک
خیابان را چراغانی کنی در زیر تاولها
صدای بهمن پنجاه و هفت انقلاب آمد
تلاطم میکند در خویش اقیانوس مخملها
شنیدم لای صحبتهای گرم مردی از آتش
که دیگر میرزا کوچک نمیسازند جنگلها
نشد تعطیل درس مکتب خون جمعهها حتی
خوشا بر حالتان ای مردها! شاگرد اولها!

 

 

 


پلاک خانه آن یار مهربان چند است
پدر! بیا و نگه کن کدام فرزند است
وصیتی که کمی سوخته به جیبش بود
نوشته: عرض سلام ای پدر! دلم بند است
رسیدم از سفر و یک تولد دیگر
بکار دانه من را که فصل پیوند است
و چند خط دگر سوخته، نمایان نیست
سپس نوشته: مکن گریه؛ جای لبخند است
به روی نامه او چند خط خون میگفت
که تابلو، اثر دست یک هنرمند است
ای آنکه میروی از این مسیر، خانه دوست
پلاک خانه آن یار مهربان چند است

 

 

 

 

 

 

 


به جای آب، عطش، پشت خنده غم بنویس
و سرفههای پدر را کنار هم بنویس
به جای آدم و حوا، دو تا ستاره بکش
و بعد واژه قابیلشان، ستم بنویس
انار باغ خزان دیدهام! عزیز دلم!
بهار را به وجود پدر بدم؛ بنویس!
ببین نفس به نفس، قصه قصه خاطره است
کنار بستر او باش و دم به دم بنویس
کبودی و خط ممتد و حجله و تابوت
وزید عطر شهادت مقابلم، بنویس

بنویس


 

خط خون

 

چشم تفحص تاریخ



:: بازدید از این مطلب : 262
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 7 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

خدايا:

 

 

همواره، تو را سپاس مي گذارم که هر چه، در راه تو و راه پيام تو،

 

 

بيشتر مي روم بيشتر رنج مي برم، آنها که بايد مرا بنوازند، مي زنند،

 

 

آنها که بايد همگام باشند، سد راهم مي شوند.

 

 

آنها که بايد حق شناسي کنند، حق کشي مي کنند،

 

 

آنها که بايد دستم را بفشارند، سيلي مي زنند، آنها که بايد تقويتم کنند،

 

 

سرزنشم مي کنندنوميدم مي کنند، تا در راه تو؛

 

 

از تنها پايگاهي که چشم ياري دارم و پاداشي، نوميد شوم، چشم ببندم،

 

 

رانده شوم....تا تنها

 

 

اميدم تو شود، چشم انتظارم، تنها به روي تو باز ماند، تنها از تو ياري طلبم،

 

 

تنها از تو پاداش گيرم، در حسابي که با تو دارم، شريکي ديگر نباشد، تا؛

 

 

تکليفم با تو روشن شود، تا تکليفم با خودم معلوم گردد،

 

 

تا حلاوت "اخلاص" را

 

 

که هر دلي اگر اندکي چشيد، هيچ قندي در کامش شيرين نيست

 

 

- بچشم،

 

 

خدايا: اخلاص! اخلاص!

 

 

و ميدانم، اي خدا، مي دانم که براي عشق، زيستن،

 

 

و براي زيبايي و خير؛ مطلق بودن، چگونه آدمي را به مطلق مي برد،

 

 

چگونه اخلاص، اين وجود نسبي را، اين موجود حقيري را که

 

 

مجموعه اي از

 

 

احتياج ها است و ضعف ها و انتظارها، "مطلق" مي کنند!

 

 

(دکتر علي شريعتي)



:: بازدید از این مطلب : 210
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 29 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

روزي بزرگان ايراني ومريدان زرتشتي از کوروش بزرگ خواستند که براي ايران زمين دعاي خير کند وايشان بعد از ايستادن در کنار اتش مقدس اينگونه دعا کردن:

 

 

خداوندا اهورا مزدا اي بزرگ آفريننده آفريننده اين سرزمين

بزرگ،سرزمينم ومردمم راازدروغ و دروغگويي به دور بدار

بعد از اتمام دعا عده اي در فکرفرو رفتند واز شاه ايران پرسيدند که چرا اين گونه دعانموديد؟فرمودند:چه بايد مي گفتم؟ يکي جواب داد :براي خشکسالي دعا مينموديد؟

 

 

کوروش بزرگ فرمودند: براي جلو گيري از خوشکسالي ...

 

 

انبارهاي اذوقه وغلات مي سازيم

 

 

ديگري اينگونه سوال نمود: براي جلوگيري از هجوم بيگانگان دعا مي کرديد ؟

 

 

ايشان جواب دادند: قواي نظامي را قوي ميسازيم واز مرزها دفاع مي کنيم

 

 

گفتند:براي جلوگيري از سيلهاي خروشان دعا مي کرديد ؟

 

 

پاسخ دادند: نيرو بسيج ميکنيم وسدهايي براي جلوگيري از هجوم سيل مي سازيم

 

 

و همينگونه سوال کردندوبه همين ترتيب جواب شنيدند...

 

 

تا اين که يکي پرسيد: شاها منظور شما از اين گونه دعا چه بود؟!

 

 

وکوروش تبسمي نمودند واين گونه جواب دادند :

من براي هر سوال شما جوابي قانع کننده آوردم ولي اگر روزي يکي از شما نزد من آيد و دروغي گويد که به ضرر سرزمينم باشد من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمايم؟ پس بياييم از کساني شويم که به راست گويي روي آورند ودروغ را از سرزمينمان دور سازيم...که هر عمل زشتي صورت گيرد باعث اولين آن دروغ است

 

:منبع :کلوب بهانه



:: بازدید از این مطلب : 260
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 19 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

 

از بس که ملول از دل دلمرده ی خویشم

هم خسته ی بیگانه هم آزرده ی خویشم

 

این گریه ی مستانه ی من بی سببی نیست

ابر چمن تشنه و پژمرده ی خویشم

 

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت

من نوحه سرای گل افسرده ی خویشم

 

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی

تا داد غمش را به سراپرده ی خویشم

 

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل

خون موج زد از بخت بدآورده ی خویشم

 

ای قافله ، بدرود،سفر خوش،به سلامت

من همسفر مرکب پی کرده ی خویشم

 

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق

دل خوش نشود همچو گل از خرده ی خویشم

 

گویند که «امّید و چه نومید!»ندانند

من مرثیه گوی وطن مرده ی خویشم

 

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟

پرورده ی این باغ، نه پرورده ی خویشم.

 

«مهدی اخوان ثالث»



:: بازدید از این مطلب : 289
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : جمعه 4 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

 

 

همین از غم نه تنها چشم خون پالای من گرید

که همچون نخل باران خورده سر تاپای من گرید

 

نه چون شمعم که شب گرید ولی آرام گیرد روز

که چشمم شب به روز و روز برشبهای من گرید

 

مگر ابر بهار غمی چون من به دل دارد

که میخواهد بدینسان تا سحر همپای من گرید

 

دو چشمم خشک شد امروز،از بس گریه بر دیروز

دگر امشب کدامین چشم بر فردای من گرید

 

اجل خندان رسید و اشک ریزان رفت و بخشودم

فغان کاین دز هم بر پوچی کالای من گرید

 

گریبان میدرد با برق ابر و گرید از حسرت

که نتواند به قدر دامن دریای من گرید

 

امید این غم مگر دهد تسکین که میبیند

همین از غم نه تنها چشم خون پالای من گرید.

 

«مهدی اخوان ثالث»



:: بازدید از این مطلب : 399
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

 سر کوه بلند...

سر کوه ها ی بلن نی میزنم من....

 

سر کوه بلند آمد سحر باد.

ز توفانی که می آمد خبر داد.

درخت و سبزه لرزیدند و لاله

به خاک افتاد و مرغ از چهچه افتاد.

سر کوه بلند ابر است و باران.

زمین غرق گل و سبزه ی بهاران.

گل و سبزه ی بهاران خاک و خشت است

برای آنکه دور افتد ز یاران.

 

سر کوه بلند آهوی خسته

شکسته دست و پا غمگین نشسته.

شکسته دست و پا درد است اما

نه چون درد دلش کز غم شکسته.

 

سر کوه بلند افتان و خیزان

چکان خونش از دهان و زخم ریزان.

نمی گوید پلنگ پیر و مغرور.

که پیروز آید از ره یا گریزان.

 

سر کوه بلند آمد عقابی

نه هیچش ناله ای نه پیچ و تابی

نشست و سر به سنگ هشت و جان داد

غروبی بود و غمگین آفتابی

 

سر کوه بلند از ابر و مهتاب

گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب

اگر خواب اند اگر بیدار، گویند

که هستی سایه ی ابر است دریاب.

 

سر کوه بلند آمد حبیبم.

بهاران بود و دنیا سبز و خرّم.

در آن لحظه که بوسیدم لبش را نسیم و لاله رقصیدند باهم.

 

مهدی اخوان ثالث

 

 



:: بازدید از این مطلب : 267
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

 

آرزویی است مرا در دل

که روان سوزد و جان کاهد

هردم آن مرد هوسران را

با غم و اشک و فغان خواهد

 

به خدا در دل و جانم نیست

هیچ جز حسرت دیدارش

سوختم از غم و کی باشد

غم من مایه ی آزارش

 

شب در اعماق سیاهی ها

مه چو در هاله ی راز آید

نگران دیده به ره دارم

شاید آن گمشده باز آید

 

سایه ای تا که به در افتد

من هراسان بدوم بر در

چون شتابان گذرد سایه

خیره گردم به در دیگر

 

همه شب در دل این بستر

جانم آن گمشده را جوید

زین همه کوشش بی حاصل

عقل سر گشته به من گوید

 

زن بدبخت دل افسرده

ببر از یاد دمی او را

این خطا بود که ره دادی

به دل آن عاشق بدخو را

 

آن کسی را که تو میجویی

کی خیال تو به سر دارد

بس کن این ناله و زاری را

بس کن او یاد دگر دارد

 

لیکن این قصه که میگوید

کی به نرمی رودم در گوش

نشود هیچ ز افسونش

آتش حسرت من خاموش

 

میروم تا که عیان سازم

راز این خواهش سوزان را

نتوانم که برم از یاد

هرگز آن مرد هوسران را

 

شمع! ای شمع چه میخندی؟

به شب تیره ی خاموشم

به خدا مردم از این حسرت

که چرا نیست در آغوشم...

«

 

فروغ فرخزاد»



:: بازدید از این مطلب : 315
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه 20 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود. روي تابلو خوانده ميشد:
من کور هستم لطفا کمک کنيد .
روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:
امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!

وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد
باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.
حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد . اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنید



:: بازدید از این مطلب : 311
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه 20 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم


:: بازدید از این مطلب : 262
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 16 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم


:: بازدید از این مطلب : 264
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 16 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

 

استادي در شروع كلاس درس ليواني پر از آب را به دست گرفت آن را بالا برد تا همه ببينند بعد از شاگردان پرسيد
 
به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟"
 
شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ......
 
استاد گفت من هم بدون وزن كردن نمي دانم دقيقا وزنش چقدر است. اما سوال من اين است
اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همينطور نگه دارم چه اتفاقي مي افتد؟
  
شاگردان گقتند هيچ اتقاثي نمي افتد..
   
استاد پرسيداگر آن را چند ساعت همينطور نگه دارم چه؟
 
يكي از شاگردان گقت:   دستتان كم كم درد مي گيرد...
 
حق با توست . حالااگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟ "
شاگرد ديگري جسارتا گفتدستتان بي حس مي شود.عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار مي گيرد و فلج مي شويدو مطمئنا كارتان به  بيمارستان خواهد كشيد"
 
و همه شاگردان خندیدند.
 
استاد گفت : خيلي خوب است اما آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير كرده است؟
 
شاگردان جواب د ادند : نه
 
پس چه چيز باعث درد عضلات مي شود؟ در عوض من چه كنم؟
 
شاگردان گيج شدند. يكي از آنها گفت : " ليوان را زمين بگذاريد"استاد گفت : " دقيقا ! مشكلات زندگي هم مثل همين است.
 
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد ، اشكالي ندارد..
  
اما مشكل وقتي به وجود مي آيد كه تصميم ميگيريم مشكلاتمان را، چه سبك چه سنگين مدتها در ذهن

     

نگه داريم

 

  

 



:: بازدید از این مطلب : 284
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم


:: بازدید از این مطلب : 284
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 6 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

 

 

همین از غم نه تنها چشم خون پالای من گرید

که همچون نخل باران خورده سر تاپای من گرید

 

نه چون شمعم که شب گرید ولی آرام گیرد روز

که چشمم شب به روز و روز برشبهای من گرید

 

مگر ابر بهار غمی چون من به دل دارد

که میخواهد بدینسان تا سحر همپای من گرید

 

دو چشمم خشک شد امروز،از بس گریه بر دیروز

دگر امشب کدامین چشم بر فردای من گرید

 

اجل خندان رسید و اشک ریزان رفت و بخشودم

فغان کاین دز هم بر پوچی کالای من گرید

 

گریبان میدرد با برق ابر و گرید از حسرت

که نتواند به قدر دامن دریای من گرید

 

امید این غم مگر دهد تسکین که میبیند

 

همین از غم نه تنها چشم خون پالای من گرید.

 

 

«مهدی اخوان ثالث»



:: بازدید از این مطلب : 287
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 6 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

 

رفتم،مرا ببخش و مگو او وفانداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

 

رفتم،که داغ بوسه ی پر حسرت تورا

با اشکهای دیده زلب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم

 

رفتم مگو،مگو،که چرا رفت،ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده ی خموشی و ظلمت،چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

 

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم،که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

 

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر

میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

 

روحی مشوشم که شبی بی خبر زخویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان زکرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم!

 

   «فروغ فرخزاد»

 



:: بازدید از این مطلب : 272
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

پاییز است...

در بهار جوانی همپای برگ های پاییزی،

کوچه ها را در می نوردم...

پاییز است اما، خبری از ابر و باران نیست!...

همچون شور جوانی من که به دست زمانه اسیر است و

نشانی از آن در من نیست...

پاییز است ، آری...

چه زود انسان ها از یاد هم می روند و

جای خالی آدم ها پر می شود...

چه زود از همه چیز خاطره می ماند و

در ذهن حک می شود...

افسوس، افسوس از عمری که پای دوست گذشت

سرانجام، فراموش و خاطره شدیم!...

 

 



:: بازدید از این مطلب : 264
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 آبان 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد